نوبت شما به نقل از وبلاگ“طـــــپـــ ـــ ــــــش های واژگـــــــون” نوشت:با قایق گشت می زدیم.چند روزی بود عراقی ها راه به راه بهمون کمین می زدنند.سر یک آب راه قایق حسین پچید رو به رویمان.ایستادیم و احوال پرسی کردیم.
پرسید:چه خبر؟
_ حسین آقا چند روزی بود قایقمون خراب شده بود حالا که درست شده
مجبوریم صبح تا عصر یکسره گشت بزنیم و مراقب بچه ها باشیم.عصر که می شه
می پریم پایین صبحانه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم.
پرسید:پس کی نماز می خونید؟
گفتم:همون عصری.
گفت:بیخود. بعد هم وادارمون کرد پیاده شویم. همان جا جلوی آب ایستادیم نماز خواندیم.
کتاب یادگاران/خاطره22
انتهای پیام
سلام سایت واقعا قوی تر داره ی میره خداروشکر
بامید موفقیت های روز افزون