مارس 28, 2023

نوبت شما

باشگاه وبلاگ نویسان استان سمنان

اثبات

نوبت شما به نقل از وبلاگ “انعکاس” نوشت:

دختر موهای بیرون ریخته خود را به زور زیر روسری اش کرد و استینهای بالارفته اش را هم کمی پایین اورد، تا شاید از نگاه حریص دو سه جوان ،خودش را راحت کند، که البته تلاش بی فایده ای بود و نشانه اش متلکهای هر روزی بود که تقریبا شنیدنشان برای دختر ،داشت عادی میشد …هر چند معنای انها با هر بار شنیدن ،وجودش را اتش میزد …..

2nsyqg1

شماره بدم خانوم خانوما … هیکلو !!تیکه اس ….. در خدمت باشیم خانوم ….. فدات …حیفته تنهایی ها….

اصلا نمیدانست باید چه کند تا به این بی سر و پاها اثبات کند، این تیپ را نه برای انها که برای دل خودش زده است و اصلا هم قصد دلبری از انها را ندارد ..و آن کسی نیست که فکر میکنند.

آن روز صبح مثل همیشه با عجله سر میز صبحانه چند لقمه را با شتاب در دهانش گذاشت و چایی اش را همانطور که دهانش پر از نان و پنیر بود برداشت به طرف دهانش برد …که……استکان چای بر روی مانتو و لباسش ریخت و انچه نباید میشد شد ،حالا روی لباسش یک لکه بزرگ زرد رنگ شکل گرفته بود …. با دلخوری تمام گفت:…اَه….. حالا چکار کنم؟ مادرش که سعی میکرد با دستمال، لکه ها را کمتر کند گفت: اشکال ندارد مانتو ابی ات را بپوش یا اون یکی قهوه ای را …. دخترگفت: شما که میدونید همین دیروز دو تاشون را دام خشکشویی حالا چکار کنم؟؟ امروز هم که نمیشود به دانشگاه نروم !درسم حذف میشود! مادر فکری کرد و ……..بعد از لحظاتی دختر با چادر مشکی مادر در حالیکه چنان محکم رویش را گرفته بود،که روی دست دخترهای چادری میزد ،همانهایی که اغلب امل و بی کلاس میدانستشان……از خانه بیرون زد

انروز از نگاه دختر، شهر جور دیگری بود!! انگار ادمها عوض شده بودند ، دیگر از ان نگاههای تند و مستقیم خبری نبود ، احساس گرما میکرد اما این گرمی دلش را گرم میکرد ،مثل ادمی بود که جانپناهی پیدا کرده …..از هر جا که میگذشت بیش از تماشا شدن ،احساس دیده شدن میکرد … حس خوبی داشت و بیش از همیشه احساس نزدیکی به مادرش را میکرد…..

و وقتی که از کنار جوانهای همیشگی رد میشد، فقط شنید که یکی شان گفت: ولش کن امل است!! کلاغ سیاه! و او در حالیکه در دلش از خوشحالی غوغایی بود برای اولین بار از متلکهایشان ناراحت نشد ……..زیرا حالا توانسته بود چیزی که همیشه میخواست، اثبات کند…..

 انتهای پیام