نوبت شما به نقل از ” سروقامتان دامغان ” نوشت: این احمد[1] هم اعجوبهای بود. دنبال لنگ کفش بچههایش میگشت. میگفت:« نجفآباد همه خانوادهها عزادارند!
5ساله عزادارند!» گفتم:« دامغان ما همین طور. ما همهاش 100 هزار نفر جمعیت نداریم. این همه شهید دادهایم! عملیات که میشود رویم نمیشود اصلاً دامغان برم.»
گفت« لنگه کفشهایشان را ببریم مادرشان نگاه میدارند! لباس پارههاشان را هم ببریم مادرشان نگاه میدارند!» یک سری از بچههای دیگر عقب مانده بودند. رفته بودند آن خاکریزی که ما زده بودیم دیده بودند جنازه و مجروح هست. آنها مانده بودند، تا آنها را جمع کنند.
احمد امدادگرها را میشناخت. گفت دو سه ماشین کجایند؟ تماس گرفتند گفتند نیآمدهاند! شب فهمیدیم که آن جلو مانده و اسیر شدند. دو سه روز بعد هم داخل رادیو عراق خودشان را معرفی کردند.
آخرین آدمی که عقب آمد شهید رضا میرزاخانی بود. جلوتر داد به سرش زده بودم:« عراقیها آمدند.» گفت« صبر کن من پنچری این لودر را بگیرم.» گفتم:« بریم بابا! ول کن بیا بریم! زود باش!» احمد گفت:« عیب نداره شما نیم ساعت وقت دارید.» تانک به سرعت نمیآید. بعد آنها هم نیرو رزمی بودند که باید قدم قدم پاکسازی میکردند و میآمدند.
غروب رضا میرزاخانی واحمد سمیعی با هم آمدند. شهید سمیعی گفت« همان نقطهای که میرزاخانی نشسته بود داشت لاستیک لودر رو تعویض میکرد، زیرش یک مین بود. روی مین نشسته بود، لاستیک عوض کردیم. همه کارها را کردیم. یکی از بچهها گفت«” مین ،مین،مین! لودر جلو نرود اگر جلو برود منفجره میشه”
آنها ترسیده بودند دست به مین کنند. با این که آموزش هم دیده بودند.
وقتی به ایستگاه حسینه رسیدیم، به احمد گفتم مرا پیاده کند. گفتم تا بچهها بیایند من میروم زیر سایه بیل بلدوزر بخوابم. بیل بلدوزر را باز کرده بودند. زیر بیل بلدوزر خوابیدم. نفهمیدم شب شد سحر شد. فردایش ساعت 10، 11روز از خواب بیدار شدم. از شام، نماز مغرب ، عشا و صبح هم که غافل بودم.
گفته بودم تا بچهها بیایند خوابیدم، خوابیدم که خوابیدم. هیچ کس به این بلدوزر قراضه کاری نداشت که آنجا بود. بعد بچهها گفتند این همه دشمن پاتک زد. آتش ریخت. تو اصلاً حالیات نشد! گفتن بچههای جهاد استان سمنان رفتند. صبح بچهها فهمیده بودند من گم شدم. به کسی نگفتند تا روحیه بچهها تضعیف نشود.
ساعت 11 یک راست به قرارگاه رفتم. احمد من را دید وگفت:« کجا بودی؟» گفتم من همآنجا زیر تانک منتظر بچهها بودم خوابم برده ساعت ده و نیم یازده از خواب بیدار شدم. گفت:« مثل جنازه شدی! برو حمام یک دوش بگیر.» پشتم که خوابیده بودم عرق کرده بود. گِل شده بود. گفتم:« از عملیات چه خبر؟ گفت« دیگر سفرهاش بسته شد. دیگر باید برویم. یک کم خستگی بگیریم.»
بعد از آن صیاد را دیدم. او هم پرسید، کجا بودی؟ جریان را گفتم. خندید و گفت خوابت برده بود! زیر آن همه آتش! عراقیها جهنم درست کرده بودند. هم غروب هم شب هم فردا صبحش دشمن میخواست بیاید پاسگاه زید ما را بگیرد نتوانست. بچهها دفاع کردند. دشمن پشت پاسگاه زید خودش ایستاد. ما هم تو مرز خودمان ایستادیم. بچهها بروند استراحت و خستگی بگیرند.
[1] – احمد کاظمی فرمانده تیپ8 نجف اشرف چند نفر راننده داوطلب شهادت مأموریت داد تا با نفربر در مقابل دشمن بروند و برگردند و گرد و خاک کنند تا دشمن با تیر مستقیم دستگاههای مهندسی را نتواند هدف قرار بدهد.(ضربت متقابل ص 759)