نوبت شما به نقل از ” سروقامتان دامغان ” نوشت: من هم فرصت پیدا کردم 9 ساعت گم شوم. رفتم 10 دقیقه بخوابم، 9 ساعت خوابیدم. صِدایم کردند:« از قرارگاه بهت میگویند بیا.»
من هم فرصت پیدا کردم 9 ساعت گم شوم. رفتم 10 دقیقه بخوابم، 9 ساعت خوابیدم. صِدایم کردند:« از قرارگاه بهت میگویند بیا.»
عفونت بخیههایم بیشتر شده بود. گاهی احساس میکردم به مغز سرم کسی دارد میخ میزند. به بیمارستان فاطمه زهرا(س) رفتم.
دکتر گفت:« باید کل این بخیهها را در بیاوریم. این چرک کرده. کار ما نیست. خطریه! باید بیمارستان مجهز بروی. زیر باطری همه چرک کرده. مثل گوشت پخته شده. باید همه را بتراشیم.»
از در بیرون آمدم و گفتم:« خدایا عموم یک سگ داره، نگاهش میداره. ما به قد یک سگم نیستیم! نگاهمان داری.»
دلم میسوخت. آنجا رفتم. پانسمان کردند. دکتری هم بود، دستش را رویش گذاشت. دعایی هم خواند. گفت تا دو روز دیگر خوب می شوی. یک هفته هم طول نکشید الحمدالله بخیههایم دومرتبه خوب شد و نیاز به عمل مجدد نشد.
http://harfeto.ir/?q=node/23093
انتشار در سایت حرف تو