نوبت شما به نقل از وبلاگ ” بسطام نیوز ” نوشت:
حمید از همان کودکی مودب و مهربان بود ، الان هم که به عکسش نگاه می کنم آن مهربانی و ادب برایم تداعی می شود.
سال سوم راهنمایی بود که تصمیم گرفت به جبهه برود.
انقدر کوچک بود که آشنایان و اطرافیان به من می گفتند : تو دلت میاد که این بچه رو بفرستی جبهه .
سنش کم بود ، حدود یک سال کم داشت و به همین خاطر بسیج اجازه نمی داد که او هم به جبهه اعزام شود.
من خودم علاقه داشتم که بروند جبهه ، هم حمید و هم محمد رضا ، که برادر بزرگ حمید بود.
وسایل و ساکش را جمع کرد و برای اعزام به شاهرود رفت ، مطمئن بودم برش می گرداند و همین هم شد.
تا رسید به خانه ، همچون ابر بهاری گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.
ما به حمید می گفتیم که یک نفر باید مراقب تو باشد ، تو هنوز خیلی کوچکی.
ناراحت بود و چیزی نمی خورد ، می گفت بچه های که پارتی داشتند ، رفتند ولی من پارتی نداشتم.
حمید ، به شناسنامه اش دست برد و تاریخ تولدش را تغییر داد و اینگونه جواز رفتن به جبهه را کسب نمود.
28 روز در تهران آموزش دید ، 2 روز به بسطام آمد و سپس با شور و شوق وافری به کردستان رهسپار شد
هفته ای 1 بار برای ما نامه می نوشت و احوال خانواده و دوستان را جویا می شد.
ده ، پانزده روز می گذشت و نامه ای برای ما نیامد ، نگران بودم که خبر دادند حمید در درگیری با کومله ها مجروح شده و نتوانسته نامه بنویسد.
چندی بعد با دست چپش نامه نوشت و گفت نگران من نباشید .
مجروح شدن هم باعث نشد که او از جهاد و رفتن به جبهه کناره گیری کند، چندین بار آمد و رفت.
چند روز قبل از عید سال 64 محمدرضا مجروح برگشت و وقتی سوال کردیم حمید کجاست؟ گفت چند روز دیگر می آید
محمدرضا می دانست ، برادرش بر نخواهد گشت.
حمیدم چند روز بعد از عید آمد…
راوی مادر شهیدان متحدی
با تشکر از افق بسطام
روحش شاد و راهش پررهرو باد